سلام
تشکر میکنم از تمامی دوستان عزیزم بابت تسلیت و همدردیشون
با شنیدن خبر فوت عمه جان همون روز با لیست انتظار رفتیم تهران و فردا صبح زود ماشین پدر شوهرم رو گرفتیم و راه افتادیم به سمت تبریز تو راه همش به فکر عمه ام و بچه هاش بودم مخصوصا دختر کوچولوش که دوری مادر چقدر براش عذاب آوره و الان چیکار میکنه! وقتی رسیدیم خونشون دختر عمه بزرگ که امسال پیش دانشگاهیه رو بغل کردم و کلی گریه کردیم چقدر ناراحت بود و شر شر اشک میریخت مریم دیدی چی شد؟ مامانم رفت... کلی گریه کردم و ناراحت بودم برا عمه کوچیکم از همه عمه هام کوچیکتر بود و فاصله سنیمون ۱۰ سال بود واسه همین خیلی دوسش داشتم دوران دانشجویی خیلی میرفتم خونشون عصر ها با هم میشستیم و بستنی و پفک میخوردیم و میگفتیم و میخندیدیم.الان همه اونروزها تبدیل شد به خاطره های خوب آن روزها
سارا* یادته چقدر با همدیگه میرفتیم خونشون چقدر دوسش داشتیم چقدر این عمه مهربون و ساده و دوستداشتنی بود. عاشق سادگی و بی آلایشیش بودم.روحت شااااااااااااد
دختر کوچیکه در حال بدو بدو کردن و بازی کردن بود انگار چیزی نمیفهمید باباش بهش گفته بود مامانت رفته بهشت اونجا پیش خدا جاش خیلی خوبه... با آرین کلی بازی میکرد و مدام بغلش میکرد هر وقتی هم دعواشون میشد چند تا دختر بودن و آرین هم تنها پسربود بینشون
آرین اومده بهم میگه مامانی این دخترا اشتباه میگن دخترا شیرن مثل شمشیرن!!!
مامانی پسرا شیرن مثل شمشیرن ... دخترا موشن مثل خرگوشن
اونا هی میگن پسرا بادکنکن دست بزنی میترکن
اونا منو دیوونه میکنن اشتباه میگن ... بلد نیستن
پسر ۱۳ ساله عمه ام هم خیلی ناراحت بود و مدام در حال اشک ریختن بود خدا بهشون صبر بده فکر کنم برا دختر بزرگه خیلی سخت باشه مخصوصا که امسال قرار کنکور هم بده خدایا خودت کمکشون کن...
دو روز تبریز بودیم سه سالی میشد نرفته بودم چقدر شهر عوض شده بود و قشنگ شده بود فلکه بزرگ ولیعصر رو خراب کردن مثل اینکه دارن زیرش پاساژ درست میکنن فلکه که نبود یه جوری شده بود کلی مغازه ها و رستوران های جدید افتتاح شده بود وحشتناک سرد بود یعنی دو روز رسما اونجا یخ زدیم
دو سه روزی هم کرج بودیم آرین با فرهان حسابی دوست شده بودن و با هم کلی بازی میکردن یکبار دیدیم فرهان اومده و مامانش رو صدا میکنه که بیا تو اتاق ببین با آرین چیکار کردیم ... رفتیم دیدیم جعبه ابزار بابا جون رو که خیلی مرتب چیده بودن رو از زیر تخت کشیدن بیرون همه چی رو خالی کردن رو فرشبابا جون شروع کرد به مرتب کردن که فرهان برگشت به آرین گفت آرین بیا باز دوباره بریزیم که بابا جون از جمع کردن منصرف شد و مازیار مجبور شد بشینه و همه رو مرتب بچینه
بالاخره کلاس زبان آرین با یکماهی تاخیر تشکیل شد و دیروز سه شنبه اولین جلسه رو رفت قبل از اینکه بره بهش گفتم خوب خوب گوش کن و هر چی یاد گرفتی بیا به منم یاد بده تا مامانی هم انگلیسی یاد بگیره باشه پسرم؟
باشه مامانی
کلاس که تموم شد رفتم دنبالش... آرین کلاس چطور بود چی یاد گرفتی؟
آرین: هیچی بابا همش hi - hello بود خسته شدم خانم مربی میگفت دخترا بگن های پسرا بگن هلوو
* : سارا دوست صمیمی و دختر عمه خوبم دختره عمه بزرگم