Quantcast
Channel: آرین و مامانی و آرتین
Viewing all articles
Browse latest Browse all 205

خاطرات زایمان

$
0
0
سلام دوستان عزیزم

خوبین خوشین؟

                                

گلی که آرین برام آورده بود روز ملاقات بیمارستان

ده روز از اومدن نی نی پیشمون گذشت ۱۰ روزی که به سرعت برق و باد گذشت ۱۰ روزی که کلی خاطرات خوب رو با خودش به دفتر خاطراتمون برد و ثبت کرد مامان بزرگ عزیزم به همراه پدرم از شهر پدریمون لطف کرد و تشریف آورد پیشمون تا دومین نتیجه اش رو از نزیک ببینه روزهای خوبی رو در کنار هم سپری کردیم و کلی خوش گذشت عجب کاچی هایی (در زبان ترکی قویماغ) درست کردن برام با کره محلی هنوزم که هنوزه مزه اش زیر زبونمه

مادر بزرگ عزیزم ممنونم که اومدی پیشمون و خوشحالمون کردی دوستت داریم خیلی زیاد

خیلی خوشحالم خیلی زیاااااااااااااد به خاطرات کامنتهای پست قبل تشکر میکنم از تمامی دوستان و مامانهای گل و خواننده های روشن و خاموش وبلاگم و دوستداران آرین و نی نی به خاطر تبریکات بامهر و دوستداشتنیتون... خیلی دوستتون دارم ممنوووووووووووووونم

آرتین گل پسرم عشقم نفسم خیلی خیلی دوسش دارم عاشقشم خیلی بچه ملوس و مهربون و آروم و دوستداشتنیه تا شیرش رو میخوره میخوابه از خواب که بیدار میشه دهنش رو باز میکنه و میجنبونه و دنبال می می میگرده خیلی خواستنی میشه

چهار سال پیش آرین که به دنیا اومد همه میگفتن مامان شدی یه حس عجیبی بود برا بار اول مامان شدن یه استرس خاصی داشتم ایندفعه که آرتین کوچولو به دنیا اومد به معنای واقعی مامان شدم و به قول مازیار عیالوار شدیم از دفعه پیش لذت بخشتره و روزهای خوبی رو در کنارشون سپری میکنم و عاشقشون هستم... خدایا شکرت

                        

و اما سزارین با بیحسی نخاعی یا اسپاینال

سه شنبه ۱۶ خرداد ساعت ۶ صبح  کلمن بند ناف رویان به دست به همراه مامانم و مازیار راهی بیمارستان شدیم کارهای پذیرش رو انجام دادیم و رفتیم بخش مادران و نوزادان کارهای اولیه انجام شد و حدودای ساعت ۸ راهی اتاق عمل شدم کمی اضطراب داشتم و دل تو دلم نبود و از طرفی خیلی خوشحاااااااااااااال بودم که قراره یکساعت دیگه نی نی رو ببینم و از دست شکم گنده راحت بشم و یه نفس عمیقی بکشم

تصمیمم رو گرفته بودم که بیحسی نخاعی بشم ولی از طرفی هم میترسیدم توکل کردم به خدا و رو تخت دراز کشیدم دکتر بیهوشی اومد و کارش رو شروع کرد سوزن بیحسی رو که زد تو کمرم وحشتناک بود درد عجیبی داشت بعد از چند دقیقه ای ازم سوال کردن که پاهات سنگین شده گرم شده گفتم بله ولی کمی داد و بیداد کردم که هنوز بیحس نشدم و میتونم انگشتام رو تکون بدم ولی پام رو نمیتونستم بلند کنم که پرده ای کشیدن جلوی صورتم و کارشون رو شروع کردن

 سرمای بتادین رو حس کردم همچنین بریدن شکمم رو باتیغ!!! چون قبل از عمل خیلی تحقیق کرده بودم و حتی عمل سزارین رو قبلا از نزدیک هم دیده بودم  لحظه به لحظه همه کارهای جراحی جلوی چشمم بود و ترس بهم دست داد و تا شکمم پاره شد شروع کردن به بخیه زدن و رگها رو بستن که کشیدن نخ بخیه ها رو حس میکردم و شروع کردم به داد و بیداد کردن که واااای من دارم حس میکنم فکر کنم الکی ترسیده بودم

 درد نداشتم ولی حسش وحشتناک بد بود و تحمل من خیلی کم که دکتر بیهوشی گفت باشه الان دارو میزنم که نفهمی مورفینی چیزی زد تو رگم و من دیگه واضح صحبتهاشون رو نمیشنیدم(کاشکی تحملم رو یکم میبردم بالا و داد و بیداد نمیکردم ) و همه چی رو چهار تا میدیدم حتی وقتی بچه رو در آوردن صداش رو میشنیدم ولی نه به صورت واضح و وقتی بهم نشونش دادن تو خواب و بیداری بودم نه رو زمین بودم نه رو هوا سرم سنگین بود به زور تونستم ببینمش

عزززززیزم اولین چیزی که یادم میاد رو صورتش دیدم چاله چونه اش بود و پرسیدم نی نی سالمه که بهم گفتن آره و دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه تو ریکاوری بیدار شدم و دیدم پرستارا بهم میگن مریم خانوم پاهات رو تکون بده پاهام رو به راحتی تکون دادم و منتقلم کردن به بخش

همون موقع که نی نی به دنیا اومده بود تحویلش داده بودن به مازیار و مازیار هم بعد از معاینه دیده بود نفسش کمی تنده برده بود آی سی یو و چند دقیقه ای اونجا بالا سرش بود... ولی خدا رو شکر نی نی سالم بود و چیزیش نبود

یک شبی که بیمارستان بودم وحشتناک بود طوری که نصفه شب کلی گریه کردم دو بار رگی که سرم میگرفتم پاره شد و یکی دوبار دارو ها رو تو رگ پاره بهم دادن که وحشتناک درد داشت و میسوخت طوری که گریه ام گرفته بودبه خاطر بیحسی نخاعی سرم رو جرات نمیکردم تکون بدم و به پیشنهاد دوستان کلی قهوه و نسکافه خوردم ولی شب اومدن که بلندم کنن راه برم هر کاری کردم نتونستم واقعا درد داشتم دردم خیلی زیاد بود همون لحظه گفتم یعنی ممکنه من خوب بشم و بتونم دوباره راه برم

همون شب مامانم پیشم بود کلی زحمت کشید تا خود صبح نتونستیم بخوابیم نی نی آروم خوابیده بود هر وقتی واسه شیر بیدار میشد ولی من خیلی اذیت بودم همش تو فکر این بودم که چرا نتونستم راه برم اتاق های بغلمیون هر کس بیهوشی کامل شده بود همه بلند شدن و راه رفتن ولی من نتونستم و صبح شد نزدیکهای ظهر با کمک مامانم به زور بلند شدم و با کلی درد و ناله و گرفتن کلی مسکن چند قدمی راه رفتم و برگشتم به تختم و دکترم اومد و ویزیت کرد و گفت شکمت خیلی نفخ داره تا میتونی باید راه بری که خوب بشی سعیت رو بکن تا امروز مرخص بشی

بعد از دکتر دوباره بلند شدم راه برم از سر درد خبری نبود گفتم خدا رو شکر چون کلی مایعات خوردم سر درد ندارم ولی دفعه دوم که چند قدم راه رفتم کم مونده بود از سر درد و سرگیجه بیفتم که با کمک پرستار برگشتم تختم و سردرد هام از همون موقع شروع شد...سر درد به معنای واقعیخیلی خیلی بد بود تا چهار روز هر وقت بلند میشدم سر درد رو داشتمولی وقتی دراز میکشیدم خوب میشدم کلا از بیحسی نخاعی خوشم نیومد و راضی نبودم و اصلا بیحسی نخاعی رو توصیه نمیکنم

روز اولی که خونه اومدیم

آرتین رو تختمون خوابیده بود آرین هر چی عروسک و اسباب بازی داشت از تو اتاقش آورده و ریخته بود رو تختمون و به آرتین نشون میداد و میگفت اینا مال آرتین باشه و باهاش بازی کنه

روز دوم

آرین : مامانی تو خونه کی رو از همه بیشتر دوست داری؟

خب معلومه عزیزم تو رو ... تو عشق منی خودت هم میدونی

روز سوم

آرین : مامانی میدونی خیلی دوستت دارم اندازه آسمون و ستاره و ماه

نی نی رو دادیم بغل آرین میگه قلقلکم میاد وقتی بغلش میکنم

روز چهارم

آرین : مامانی آرتین برای من خیلی سنگینه ندین به من که بغلش بکنم

روز پنجم:

دارم آرتین رو شیر میدم آرین اومده نشسته پیشم بهم میگه مامانی میدونی من تو رو خیلی دوست دارم تو امید منی!

من : یعنی چی مامان؟ ----------- آرین : یعنی اینکه من تو رو بیشتر از خودم دوست دارم... بغلش میکنم و فشارش میدم و میگم منم عاشقتم پسر مهربونم

روز های بعدی: میاد من و کلی بوس میکنه و پشت سر هم میگه مامانی خیلییییییییییییی دوستت دارم

آرین آرتین رو خیلی خیلی دوست داره و حسابی هواش رو داره

تا آرتین صداش در میاد آرین میدوه میاد پیشم و میگه مامانی زود باش بیا آرتین باز دوباره گشنش شده ... بدو بیا دیگه زود باش

قرار بود وقتی آرتین به دنیا میاد با خودش از طرف خدا برا آرین جایزه بیاره و تو بیمارستان جایزه رو داد به آرین و آرین کلی از دیدن جایزه اش ذوق زده شد و دیگه حاضر نبود بیمارستان پیشمون بمونه و همش به مازیار میگفت بریم خونه باطری بزاریم ببینیم چجوریه؟ولی وقتی خونه رفته بودن به مازیار گفته بوده که آرتین که نمیتونه  اینو برام بیاره آخه تو شکم مامانی که جا نمیشه من خودم میدونم شماها این جایزه رو برام خریدینکه من بعدا بهش گفتم آره عزیزم ما برات خریدیم از طرف آرتین

                

                                جایزه آرتین به آرین---- آرین و یونا

 شب هفتم بابا جون یه کیک خریدن  و ما رو سورپرایز کردن و مامان خورشید هم یه شام خوشمزه درست کردن و دور هم جمع بودیم و بابا جون مهربون تو گوش نی نی اذان خوندن و براش اسم گذاشتن و نی نی رو دست به دست دادیم و نی نی مون نامدار شد آقا آرتین گل... عزیزم مبارکت باشه... بابا جون ممنونم

                 

کلی هم کادوهای خوشگل نصیب آرتین جون شد عزیزم مبارکت باشه ممنونم از مادربزرگ و بابا جون و مامان خورشید و ممنونم از دسته گل های زیبایی که تو بیمارستان برامون آوردین بابا مازیار و خاله ها و آرین عشقم و  مامان لیلی و یونا گلی

             

                                   گل لیلی جون و یونا گل پسری

             

 

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 205