سلام دوستان عزیزم
خوبین خوشین سلامتین؟
خدا رو شکر بد نیستیم و روزگار بر وفق مراده
ولی یک هفته یا بیشتره که مثل خیلی ها درگیر سرماخوردگی و آنفولانزا شدیم اول آرین مریض شد همراه با تب که جز شیاف چیز دیگه ای دوست نداشت. لب به شربت اصلا نمیزنه! به قول خودش فقط موشک (شیاف)! خیلی ضعیف شده و لب به غذا نمیزنه و حالش از هر چی غذا هست به هم میخوره فقط اگه بخوام به زور بهش غذا بدم درخواست برنج خالی میکنه... بعد آرین هم من حسابی مریض شدم و گلو درد و بدن درد دارم...برای اولین بار آش شلغم درست کردم خیلی خوشمزه شده بود و خوردیم آرین کمی خوب شده و فقط سرفه هاشه که خیلی اذیتش میکنه مخصوصا موقع خواب که شربت سودوافدرین با هر ترفندی بهش میدم و خوب جواب میدهیا باهام همکاری میکنه و یک سی سی یک سی سی بهش میدم و بعد هر سی سی آب میخوره یا اینکه به زور میریزم تو دهنش... ولی خیلی عالی جواب میده تا میخوره دیگه از سرفه خبری نیست و تا خود صبح میخوابهمرسی بابایی مهربون
عمه نوشین عزیز آرین به خاطر تعطیلات ژانویه حدود یکماهی اومده ایران و هفته دیگه قراره بریم کرج خیلی دلمون براش تنگ شده مخصوصا آرین که هر چند وقتی گوشی بابایی رو برمیداره و به سوئد زنگ میزنه و حال عمه رو میپرسه قرار بود وقتی عمه جون اومد با همدیگه همگی بریم کیش و آرین هم زنگ میزد به عمه و میگفت عمه ما داریم میریم کیش شما هم بیایین با بابا جون و مامان شهین...باشه؟
ولی عمه اینا براشون کاری پیش اومد و سفرمون کنسل شد ولی چون خیلی به آرین گفته بودیم که میریم کیش و اونم منتظر بود به همین خاطر تصمیم گرفتیم سه تایی با هم بریم که چند روز پیش رفتم و بلیط هامون رو خریدم که رفتمون اهواز به کیش باشه و برگشتمون کیش به تهران
به آرین میگم دیگه عمه اینا نمیان کیش ما خودمون میریم بهم میگه خب ما اول بریم پیش نوشین بعد بهش بگیم تا با هم بریم کیییییش ...باشه مامانی؟
و اما یه خبر مهم که نشده بود زودتر راجع بهش تو وبلاگ آرین بنویسم
راستش من از دوران بچگی عاشق بچه بودم دقیقا مثل مامانم که عاشق بچه هاست و خودش میگه اونقدر بچه دوست داشتم که میخواستم دور و برم پر بچه باشه واسه همین آرین سه تا خاله داره و یک دایی! ما هم فکرامون رو کردیم دیدیم یک بچه که کافی نیست و آرین شدیدا به یک همبازی نیاز داره عاشق همبازیه چند وقت پیش که همش میرفت خونه همسایمون دنا و شبها هم نمیشد بیارمش خونمون و یا وقتی میریم کرج همش دنبال اینه که بره پیش فرهان و بعضی اوقات هم نمیشه که بره و مجبور بودم جلوش رو بگیرم که کلی بینمون دلخوری پیش میومد و خودم عذاب میکشیدم و دلایل متعدد دیگری که عزممون رو جزم کردیم تا یه نی نی که دوست آرین باشه براش بیاریم که با هم بتونن در آینده همبازی باشن...انشالله تا ۵ ماه دیگه یه مهمون کوچولو به خانواده ۳ نفری ما اضافه میشه و از این بابت هم من و مازیار و هم آرین خیلی خوشحالیم
کلی ماجرا داریم با آرین سر نی نی تو شکم مامانی
بهم میگه مامانی جیگر نخوریا بچه ات سیاه میشه!(فروشنده یه مغازه ای داشت در مورد این چیزا باهام صحبت میکرد که ووروجک شنیده بود)
مامانی این چیزای سنگین رو برندار برات خوب نیست!
انشالله تو پستهای بعدی راجع بهشون مینویسم